روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست                            واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت                                 امروز همه روی زمین زیر پر ماست

بـر اوج فلک چون بپرم از نظـر تــیز                                    می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

گر بر سر خـاشاک یکی پشه بجنبد                                 جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست

بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید                                   بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست

ناگـه ز کـمینگاه یکی سـخت کمانی                                تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست

بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز                                   و ز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست

بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی                                   وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست

گفتا عجبست اینکه ز چوبست و ز آهن                             این تیزی و تندی و پریدنش کجا خاست

چون نیک نگه‌کرد ، پر خویش بر او دید                               گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ز که نالیم ؟

 

17 فروردین 1387 ساعت 01:28

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند

قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم‌چنان خواهم راند
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان

هم‌چنان خواهم راند
هم‌چنان خواهم خواند:
دور باید شد، دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود

هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست.

هم‌چنان خواهم خواند
هم‌چنان خواهم راند

پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است
بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد

پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند

پشت دریاها شهری است !
قایقی باید ساخت

--------------------

  تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون                    کجا به کوی حقیقت گذر توانی کرد

13 فروردین 1387 ساعت 02:58
سیزده به در ! چرا ؟

اعداد هفت، سه، سیزده و بسیاری اعداد دیگر در ایران باستان مفاهیمی پیچیده از تأثیرات نجومی و پدیده های جاری در قرن ها و دوره ها را پذیرفته اند . جلوه برونی این مفاهیم در نمایه هایی همچون هفت سین، هفت خوان رستم، هفت شهر عشق، هفت اورنگ و " سیزده به در" به طور روشن نمایان است .
در اساطیر ایران، عمر جهان هستی ۱۲ هزار سال پیش بینی شده است . پس از این دوره جهان بسته می شود و انسانها که وظیفه شان جنگ علیه اهریمن است، با سپری شدن این ۱۲ هزار سال و ظهور سوشیانس ( ناجی موعود ) سرانجام به پیروزی و ظفر می رسند .
به نظر می رسد عدد ۱۲ از بروج دوازده گانه گرفته شده باشد که آگاهی نسبت به آنها نشان از وسعت دانش علمی ایرانیان در آن زمان در علم ستاره شناسی داشته است .
به این ترتیب ، در تقویم ایرانی ، نخستین دوازده روزسال ، « جشن زایش انسان ها » تمثیلی از ۱۲ هزار سال زندگی و نبرد با اهریمن است و روز سیزدهم تمثیلی از هزاره سیزدهم و آغاز رهایش از جهان مادی است. به همین دلیل نیز ، روز سیزدهم که در واقع نمادی از زندگی انسان ها در پردیس است ، متعلق به فرشته باران انگاشته می شد ، زیرا نزول باران بهاری باعث سر سبزی و طراوت زمین شده و نمایه ای از بهشت را به وجود می آورد . این اعتقاد در ایران باستان موجب می شد ، سیزدهم نوروز ، روز ویژه طلب باران بهاری برای کشتزارهای نودمیده، انگاشته شود
در این روز ، از دیر باز مردم ایران به دشت و صحرا می رفتند تا با شکست دیو خشکسالی ، گوسفندی برای فرشته باران ، قربانی و بریان کنند تا این فرشته کشت های نو دمیده را از باران سیراب کند .

در میان ملل هند و اروپایی به ویژه ملت های اسلاوی، هنوز جشن بهار با مراسم باشکوه کارناوالی برگزار می شود و قراینی تاریخی در دست است که نشان می دهد جشن بهاره ایرانی نیز روزگاری همراه با مراسم کارناوالی بوده است
در برخی از سرزمین های اسلاوی یک دوره دوازده روزه جشن های کارناوالی در آغاز سال نو وجود دارد که ریشه عمیق هند و اروپایی دارند. در این جشن ها مردم با ماسک های حیوانات گوناگون که نماینده ارواح هستند می رقصند ؛ بنا بر سنت های قومی این سرزمین ها، دوازده روح پلید در تمام مدت سال ستون هایی را که دنیا بر آنها قرار گرفته است می جوند و هنگامی که ستون ها در شرف فرو افتادن هستند، سال به آخر می رسد و ارواح خبیث برای جشن و شادی بیرون می آیند اما در مدتی که مشغول رقص و شادی هستند، ستون های جهان به خودی خود مرمت می شوند و به حال نخستین در می آیند و جهان فرو نمی ریزد. این ارواح در روز سیزدهم سال نو به زمین فرو می شوند تا کار خود را از سر گیرند. بنابراین دوازده روز آغاز سال روزهای پراهمیتی هستند و وظیفه مهمی را در نگاه داشت جهان و زندگی بشری دارند و روز سیزدهم آغاز زندگی عادی انسان است. بنابراین اعتقاد اسلاوی روز سیزدهم ، روز جشن نجات جهان و دوره تکامل جدید ستون های جهان است .
در کتاب « آیین ها و جشن های کهن در ایران امروز » آمده : کاتارها در روز عید «پاک» در برخی از سال ها که به روز سیزده فروردین نزدیک است از خانه بیرون آمده و روز را در دامن صحرا و کنار کشتزار می گذرانند، و برای ناهار با خود تخم مرغ می برند. در این روز پنهان کردن تخم مرغ در گوشه و کنار و پیدا کردن آنها سرگرمی کودکان است
به هر جهت آنچه مشهود است ، اجرای مراسم سیزده به در در میان ایرانیان از دیر باز امری بسیار جدی بوده است که همواره با برپایی مراسمی خاص همراه بوده است . از آن جمله می توان به غذاهایی که مردم به طور سنتی در روز سیزده به در می خوردند اشاره کرد . خوردن کاهو سکنجبین و چغاله بادام از خوردنی های مرسوم عصر سیزده به در است .
در تهران قدیم در روز سیزده به در مردم نسبت به طبخ و مصرف دمی یا دمپختک باقلا که غذای اصلی محسوب می شد و سپس بلغور یا آش رشته اقدام می کردند .
.
.
.. .

برگرفته شده از کتابهای " جهان فروری " ، " آیین ها و جشن های کهن در ایران امروز " و " تهران قدیم " .
8 فروردین 1387 ساعت 03:22

خاک را کاشانه کردی عاقبت


ابتدا باید خودبینی ، غرور ، انیت و انانیت ، از وجود من خارج بشه تا جای محبوب باز بشه ، وقتی که این صفات برن بیرون تازه میرسم به مقام خاک ، و محبوب من ،‌ وارد این " من " میشه و قدم بر سر من میذاره  و همه اینا رو به امید روی خوش تو ، مستانه و با علاقه سپری می کنم = عقل را بیگانه کردی عاقبت ;


 


 در دل و جان خانه کردی عاقبت                           هر دو را دیوانه کردی عاقبت


آمدی کآتش در این عالم زنی                              وانگشتی تا نکردی عاقبت


ای ز عشقت عالمی ویران شده                           قصد این ویرانه کردی عاقبت


من تو را مشغول میکردم دلا                              یاد آن افسانه کردی عاقبت


عشق را بیخویش بردی در حرم                          عقل را بیگانه کردی عاقبت


یا رسول الله ستون صبر را                                   استن حنانه کردی عاقبت


شمع عالم بود عقل چاره گر                                شمع را پروانه کردی عاقبت


یک سرم این سوست یک سر سوی تو                دوسرم چون شانه کردی عاقبت


دانهای بیچاره بودم زیر خاک                                 دانه را دردانه کردی عاقبت


دانه را باغ و بستان ساختی                                خاک را کاشانه کردی عاقبت


ای دل مجنون و از مجنون بتر                                مردی و مردانه کردی عاقبت


کاسه سر از تو پر از تو تهی                                 کاسه را پیمانه کردی عاقبت


جان جانداران سرکش را به علم                            عاشق جانانه کردی عاقبت


شمس تبریزی که مر هر ذره را                             روشن و فرزانه کردی عاقبت



________________


 


 چه نکردی ؟ 


 

5 فروردین 1387 ساعت 23:00

شمشیر به کف عمر در قصد رسول آید              در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد ;


 


 عمر سی سال قبل از اینکه‌ محمد بن عبدالله به پیامبری اسلام برگزیده شود متولد شد. او در نخستین سالهای دعوت و تبلیغ پیامبر اسلام از مخالفین سرسخت اسلام بود؛ چنانکه قصد کشتن پیامبر خدا نمود ، در حالیکه شمشیرش را از نیام کشیده و به سوی خانه محمد روانه بود .. . مسلمینی که در دارالارقم ( محل تجمع نخستین مسلمین ) بودند با دیدن عمر با شمشیر آخته هراسان شدند. حمزه عموی پیامبر آنها را از این هراس بازداشته و گفت : اگر نیت خیر دارد ، پذیرایش خواهیم بود و اگر قصدش بد است وی را با همان شمشیر خواهیم کشت . هنگامی که عمر به آنجا وارد شد با دیدن چهره رسول خدا ، در حالش دگرگونی ایجاد شد و . . .  شهادتین بر زبان آورد و اسلام آورد.


-------------------------------


 


یاران سحر خیزان تا صبح که دریابد                  تا ذره صفت ما را که زیر و زبر یابد


 


آن بخت که را باشد کآید به لب جویی                تا آب خورد از جو خود عکس قمر یابد


 


یعقوب صفت کی بود کز پیرهن یوسف                او بوی پسر جوید خود نور بصر یابد


 


یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی                 در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد


 


یا موسی آتش جو کآرد به درختی رو                 آید که برد آتش صد صبح و سحر یابد


 


در خانه جهد عیسی تا وارهد از دشمن              از خانه سوی گردون ناگاه گذر یابد


 


یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را                  اندر شکم ماهی آن خاتم زر یابد


 


شمشیر به کف عمر در قصد رسول آید               در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد


 


یا چون پسر ادهم راند به سوی آهو                   تا صید کند آهو خود صید دگر یابد


 


یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید                تا قطره به خود گیرد در خویش گهر یابد


 


یا مرد علف کش کو گردد سوی ویران ها             ناگاه به ویرانی از گنج خبر یابد


 


ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه                     از نور الم نشرح بی شرح تو دریابد


 


هر کو سوی شمس الدین از صدق نهد گامی       گر پاش فروماند از عشق دو پر یابد


 



 


چقدر خدا راه رو به ما نشون می ده ، اصلا چقدر ما رو توی راه قرار می ده ،‌ اما ما بازم درک مقام خودمون رو نمی کنیم ؟!


چرا ؟


چه چیزی بین من و خدا قرار گرفته ، این حائل چیه ؟


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 


حجاب چهره جان می شود غبار تنم                   خوشا دمی که از آن چهره پرده بر فکنم

29 اسفند 1386 ساعت 14:43
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برگیر و دهل میزن کان ماه پدید آمد

عید آمد ای مجنون، غلغل شنو از گردون
کان معتمد سدره از عرش مجید آمد

عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد

صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کان خوبی و زیبایی بی مثل و ندید آمد

زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد

عید آمد و ما بی او عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد

زو زهر شکر گردد، زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد، هر جا که قدید آمد

برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد

غمهاش همه شادی، بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی، صد باغ مزید آمد

من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او، منحوس و پلید آمد

بربند لب و تن زن، چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن، چون صبر کلید آمد

___________________

عید نوروز ، پیشاپیش مبارک :)
26 اسفند 1386 ساعت 01:56

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست


بگشای لب که قند فراوانم آرزوست


 


ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر


کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست


 


گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو


آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست


 


وان دفع گفتنت که برو ، شه به خانه نیست


وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست


 


والله که شهر بی تو مرا حبس می شود


آوارگی کوه و بیابانم آرزوست


 


زین همرهان سست عناصر دلم گرفت


شیر خدا و رستم دستانم آرزوست


 


جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او


آن نور روی موسی عمرانم آرزوست


 


زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول


آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست


 


گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام


مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست


 


دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر


کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست


 


گفتند یافت می نشود جسته ایم ما


گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست


 


گوشم شنید قصه ی ایمان و مست شد


کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست


 


یک دست جام باده و یک دست زلف یار


رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست


 


می گوید آن رباب که مردم ز انتظار


دست و کنار و زخمه ی عثمانم آرزوست


 


من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست


وان لطفهای زخمه ی رحمانم آرزوست


 


باقی این غزل را ای مطرب ظریف


زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست


 



بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق


من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست